LeeKnow...

دخترش با رئیس مافیاس
تو تویه کوچه خلوت نشستی و داری به حرف هایه لینو فک میکنی اینو سریع میاد پیشت و ازت میپرسه چی شد و تو یه لبخنده الکی میزنی و میگی هیچی فقط حس کردم بهتره شاید دعوا نکنین و میدونستم تو میای دنبالم لینو یکم مشکوک میشه بهت چیزی نمیگه و خیلی راحت قبول میکنه کم کم داره شب میشه و دارین راه میرین تو خیلی خوابت میومد به لینو میگی میرین شام میخورین و برمیگردید تو با همون لباست میری رو تخت و دراز کشیدی لینو میره موهاشو میشوره و میاد و میبینه تو رو تختی و داری بیهوش میشی ازت میپرسه خیلی خوابت میاد و تو میگی اره یکم میگذره و ازش میپرسی برای چی پرسیدی و میگه همینجوری مهم نیس تو هم یکم مشکوک میشی ولی میگی شاید میخواسته چیزی بگه برا همین زیاد اهمیت نمیدی کم کم چشات بسته میشه لینو خوابش نمیاد میره تو طبقه ها و راه میره و مطمئن میشه که همه دارن کارشون رو انجام میدن میره یکم تو حیاط راه میره میبینه چراغ اتاقه تو روشن شد و سه تا مرد تو اتاقن اول فک میکنه داره تَوَهُم میزنه ولی یکم دیگه مطمئن میشه میاد بالا میبینه اون خدمتکارش که همیشه باهاشه داره سعی میکنه اون دوتا مردا به تو نزدبیک نشن لینو با تفنگ به یکیشون شلیک میکنه اونیکی سعی میکنه (فک کن قاتل)تفنگه لینو رو بگیره ولی نمیتونه لینو میاد جلو تو اونیکی قاتل چون نمیخواد لینو رو بکشه میزنه تو شکمش و بیهوشش میکنه لینو میفته رو تخت هنوز بیهوش نشده که یه چاقو میکنه تو شکمش و سریع فرار میکنه خدمتکار ها میرن دنبالش لینو دستش رو میزاره تو شکمش تا چاقو رو در بیاره ولی نمیتونه بیهوش میشه صبح میشه و تو با درد پریودت بلند میشی... (و ادامه داره اگه شما بخواین😋😚)
دیدگاه ها (۲)

LeeKnow...

࣪ ִ — 𝖼𝗁𝖺𝗇 𝖻𝗎𝖻𝖻𝗅𝖾 𝗎𝗉 ˓˓دلم میخواد پز یچیزیو بدم...

LeeKnow...

LeeKnow...

سناریو بی تی اس وقتی...

عشق ممنوع

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط